«می گفت: شهادت من خیلی زود اتفاق می افتد. من جمعیت تشییع پیکرم و جنازه خودم را دیده ام. بعد شروع کرد به صحبت و همه توصیه هایش مانند وصیت بود. شهادت برای او یقین شده بود. او از تربیت بچه ها گفت. از پرورش مکتبی و امام حسینی شان. از اینکه با نگاه دینی و مکتبی اهل بیت (ع) رشد پیدا کنند. او گفت: بعد از شهادت من توکلت به خدا باشد. گفتم من بدون شما نمی توانم. مهدی به من آرامش داد و گفت من کی هستم خانم! تو خدا را داری! توکلت به خدا باشد. تو دعا کن که من با شهادت بروم. مرگ حق است، اما من آرزو دارم با شهادت به دیدار خدا بروم.»
به گزارش اکسکو، متن پیش رو گفت وگوی «جوان» با همسر شهید فراجا سرگرد مهدی یزدی است که در ادامه می توانید بخوانید: «پنج روز قبل از شهادتش ما را به گلستان شهدا برد. می گفت من اینجا خیلی آرامش می گیرم. نگاه به چهره آقامهدی انداختم، تمام صورتش غرق اشک شده بود. گفت نترس تو دعا کن من به آرزویم برسم. من خیلی از شهدا خواسته ام که مرا به آرزویم برسانند.» این ها بخش هایی از صحبت های سرگرد شهید مهدی یزدی است. شهید مهدی یزدی در تاریخ 14 اردیبهشت 1402، حین انجام ماموریت مورد حمله شرور قرار گرفت و به شهادت رسید. در ادامه با فهیمه یزدی همسر شهید مهدی یزدی همراه شدیم تا این نوشتار تقدیمتان شود.
یک زندگی پر از عشق
همسر شهید از 16 سال زندگی اش با مهدی یزدی روایت می کند: «من و آقا مهدی دختر عمو و پسرعمو بودیم. من متولد سال 1368 اهل اصفهان و مهدی جان اول فروردین 1358 بود. با توجه به نسبت نزدیک فامیلی که با هم داشتیم خیلی خوب آقامهدی را می شناختم. با خلقیات پسرعمویم آشنا بودم، اما وقتی به عنوان خواستگار پا به خانه ما گذاشت، نشستیم و از آینده مان با هم صحبت کردیم. او برایم از سختی کارش گفت. از دشواری و نبودن هایی که باید با آن کنار بیایم. من گوش کردم و بی هیچ حرفی همه را پذیرفتم. او از شهادت هم برایم گفت. از اتفاقاتی که ممکن است در این مسیر برایش پیش بیاید. من هم مشتاق خلقیات پسرعمویم بودم و هم اینکه شغلش را دوست داشتم و برایم اهمیت داشت که او در لباس یک نظامی در برقراری امنیت کشور و آرامش مردمش سهیم است، برای همین همه حرف ها و شروطش را با جان و دل پذیرفتم.
من و آقا مهدی سال 1385 عقد کردیم و سال 1386 زندگی مشترک مان را شروع کردیم. زندگی مان پر بود از عشق و شور. نبودن هایش هم از همان ابتدا شروع شد، از سال تحویل هایی که کنار هم نبودیم و از مسافرت ها و مناسبت هایی که نمی توانستیم با هم باشیم.
همه این 16 سال زندگی همانطوری بود که مهدی همان روز اول خواستگاری در میان حرف ها و شرط هایش برایم ترسیم کرده بود.
ثمره زندگی مان دو فرزند هستند. سنا خانم متولد 88 و امیرعلی جان متولد 1397.»
همسری و هم رزمی…
همسر شهید از بهانه های دلتنگی این روزهایش می گوید: «آقامهدی ابتدا پنج سال در تهران خدمت کرد و بعد از آن به اصفهان منتقل شد و وقتی سنا یک ساله بود برای چهار سال به مسجد سلیمان رفتیم. او بعد از 23 سال خدمت به شهادت رسید.
او همیشه خودش را مدیون من و بچه ها می دانست و از ما برای همه نبودن ها و ماموریت ها و گاهی کمبودهایی که به خاطر عدم حضورش در خانه پیش می آمد، عذرخواهی می کرد. مهربان بود و همه این مهربانی اش امروز مرا دلتنگ او می کند. مهدی جان همیشه از من و بچه ها حلالیت می طلبید و می گفت ببخشید که من همیشه کنارتان نیستم و تنها می مانید. من گفتم از من، بچه ها و خانه خیالت راحت باشد، ما اصلاً مشکلی نداریم. می خواستم همه حواسش به کارش باشد.
اما او با همه سر شلوغی هایش خیلی هوای من و بچه ها را داشت. امروز که با خودم فکر می کنم، خوشحالم که در کنار او بودم و هیچ گاه مانع کارها و فعالیت هایش نشدم. خوشحالم که نه فقط یک همسر که همرزمش بودم.
خیلی مواقع آقامهدی هر دو روز یک بار به خانه می آمد، اما وقتی ماموریت یا محل کار بود با ما تماس می گرفت، جویای احوال من و بچه ها می شد و ابراز دلتنگی می کرد. او اگر بعد از دو سه روز به خانه می آمد، اولین کارش کمک به من در امور خانه بود. مهدی جان خیلی مهربان و دلسوز بود.
گاهی کارها را با هم تقسیم می کردیم. او ظرف ها را می شست و من به امور دیگر خانه می رسیدم. آشپزی می کرد و آشپز خوبی هم بود. همیشه بهترین ها را برای ما فراهم می کرد.
وقتی از خرید به خانه بر می گشت و ما از او تشکر می کردیم، ناراحت می شد، می گفت همه این ها وظیفه من است خانم! چرا تشکر می کنید! وقتی برای درس و مدرسه دخترم کاری انجام می داد، دخترم از او تشکر می کرد، همین حرف را تکرار می کرد. می گفت من وظیفه دارم بهترین ها را در حد توان برای شما فراهم کنم.»
اهل بیتی بود
همسر شهید در ادامه می گوید: «همیشه می گفت من هر چه دارم از خدا دارم. کلمه توکل به خدا هیچ گاه از زبان او نمی افتاد. او خیلی اهل بیتی بود، توکل بالایی داشت. ما هیچ گاه ضعف را در او ندیدیم. همه کارها را با توان و قدرت بالایی انجام می داد. خستگی برایش معنا نداشت. می گفت خدا همیشه همراه من بوده و بهترین ها را به من داده است.
مهدی عاشق ولایت فقیه بود و ارادت زیادی به حضرت آقا داشت. همیشه از تنهایی و مظلومیت رهبر برای همه صحبت می کرد.
می گفت خوشحالم که خدا عشق تو را به من داده، اما من دوست دارم این عشق را به عشق خدا برسانم.
یکی دیگر از کارهایی که آقامهدی انجام می داد و من فکر می کنم تاثیر زیادی در عاقبت بخیری و شهادتش داشت، کمک های خیرخواهانه اش به نیازمندان بود. بر خودش واجب می دانست به چند خانواده ای که خودش می شناخت، همیشه کمک می کرد. برخی از این امور خیر را مطلع بودم و همراهی می کردم، اما برخی را در جریان نبودم، به طوری که وقتی همسرم شهید شد من متوجه کارهای خیری شدم که مهدی جان در خفا آن ها انجام داده بود. گاهی اقساط وام های شان را بر عهده می گرفت و گاهی هم خودش در بنایی ها مشارکت و برای کمک به آن ها کارگری می کرد. او در انجام کار خیر از هیچ خدمتی فروگذار نبود. هرچه در توان داشت، چه کمک مالی، چه کمک عملی، یدی و حتی در خرید وسایل خانه مثل گاز و یخچال و….»
ماموریت ها را با جان و دل انجام می داد و می گفت دوست ندارم در کارم کوتاهی کنم. می خواهم حقوقی را که می گیرم حلال باشد. من گاهی می گفتم مرخصی بگیر، می گفت کلانتری نیرو کم دارد. خدا را خوش نمی آید در صورتی که به من نیاز است در خانه باشم.
به من می گفت وقت نماز که می شود همه کارهایتان را رها کنید و به نماز توجه کنید. وقتی هم که بیرون از خانه و مسافرت بودیم، برای نماز خودش را به نزدیک ترین مسجد می رساند و می گفت دوست دارم در اکثر مساجد نماز بخوانم.
وقتی سفره غذا را پهن می کردم تا من سر سفره نمی آمدم، دست به غذا نمی برد. خیلی به من احترام می گذاشت. خیلی مراقبم بود و این محبت هایش هر روز مرا دلتنگ تر می کند.
مهدی جان اهل تجملات نبود. خیلی ساده زیست بود و می گفت که اهل بیت (ع) ما ساده زیست بودند. گاهی می گفتم لباس نو بگیر ولی می گفت همین که دارم کافی است.
اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. نماز اول وقت و حجاب برایش اهمیت داشت. برخی اوقات در مورد این موضوعات ساعت ها می نشست و با دیگران صحبت می کرد.
از غیبت خیلی بدش می آمد. از دروغ هم دوری می کرد، حتی اگر خودش هم در این میان متضرر می شد، توجه نمی کرد. همیشه می گفت دو دو تا چهارتای ما با خدا خیلی متفاوت است.
دلتنگ شهادت رفقا
شهید مهدی یزدی خیلی دلتنگ رفقای شهیدش می شد. همسر شهید می گوید: «وقتی خبر شهادت همکارانش را می شنید، فرقی هم نمی کرد در کدام استان و بخش باشند، بهم می ریخت و ناراحت می شد. به حال دوستان شهیدش خیلی غبطه می خورد و می گفت خوش به حالشان آن ها لیاقتش را داشتند و رفتند و ما ماندیم، خدا این لیاقت را به من نمی دهد. به حاج قاسم خیلی ارادت داشت.»
می دانست شهید می شود
همسرانه هایش به روزهای شهادت می رسد. به روزهایی که قرار بر اجابت دعای شهادتش می شود و می گوید: «40 روز قبل از شهادت آقا مهدی خواب دیده بود. ماه مبارک رمضان سال گذشته و در ایام عید نوروز بود. شب اول ماه مبارک به من گفت که خواب دیدم شهید شده ام. او جزییات خوابش را با خوشحالی برایم تعریف کرد و من هم گریه کردم و گفتم چرا این را می گویی؟ چرا از شهادت صحبت می کنی؟ گفت نترس خداوند این لیاقت را به من نمی دهد. شهادت لیاقت می خواهد، اما تو دعا کن که من به این آرزویم برسم.»
گلستان شهدای اصفهان
همسر شهید ادامه می دهد: «فاصله خانه ما تا گلستان شهدای اصفهان بسیار زیاد است، اما آقامهدی هر زمان فرصتی برایش پیش می آمد به گلستان شهدا می رفت و ما را هم همراه خودش می برد. وقتی وارد گلستان شهدا می شدیم، می گفت من در اینجا خیلی آرامش می گیرم. اینجا آرامش عجیبی دارد. پنج روز قبل از شهادتش ما را به گلستان شهدا برد. همینطور که با هم راه می رفتیم. غروب آفتاب بود نگاه به چهره آقا مهدی انداختم، تمام صورتش غرق اشک شده بود در همان حال به من گفت من آرزو دارم اگر شهید شدم من را به این گلستان بیاورید.
باز گریه کردم و گفتم وای مهدی باز شروع کردی! گفت نترس تو دعا کن من به آرزویم برسم. من خیلی از شهدا خواسته ام که مرا به آرزویم برسانند. اگر شهید شدم من را اینجا دفن کنید. حرف هایش مرا ناراحت می کرد، برای همین تاب نیاوردم و چند قدمی از او جلوتر حرکت کردم. سریع خودش را به من رساند و گفت من می دانم اگر شهید شوم و بخواهم اینجا بیایم برای شما و بچه ها سخت خواهد بود، گلستان از خانه ما دور است. اگر من شهید شدم، مرا در گلزار نزدیک خانه مان دفن کنید.»
با شهادت تعبیر شد
فهیمه یزدی می گوید: «دوشنبه، چند روز قبل از شهادتش آقا مهدی خوابید تا کمی استراحت کند، اما ناگهان از خواب پرید. گفتم چه شده چرا آنقدر مضطربی؟
گفت خانم باز هم خواب دیده ام شهید شده ام و بالا سر پیکر خودم ایستاده ام.
گفتم مهدی جان این چه حرفی است که می زنی؟ چرا این همه از شهادت می گویی؟ اصلاً آقا مهدی خواب ظهر درست نیست! اما او دستم را گرفت و کنار خودش نشاند. بعد رو به من کرد و گفت همه این ها به من الهام شده و درست است، شهادت من خیلی زود اتفاق می افتد. من جمعیت تشییع پیکرم و جنازه خودم را دیده ام. بعد شروع کرد به صحبت و همه توصیه هایش مانند وصیت بود. شهادت برای او یقین شده بود. او از تربیت بچه ها گفت. از پرورش مکتبی و امام حسینی شان. از اینکه با نگاه دینی و مکتبی اهل بیت (ع) رشد پیدا کنند.
او گفت بعد از شهادت من توکلت به خدا باشد. گفتم من بدون شما نمی توانم. مهدی به من آرامش داد و گفت من کی هستم خانم! تو خدا را داری! توکلت به خدا باشد. تو دعا کن که من با شهادت بروم. مرگ حق است، اما من آرزو دارم با شهادت به دیدار خدا بروم.
آن روز گذشت تا رسیدیم به روز چهارشنبه. آقامهدی شیفت شب بود. او دو روز قبل از شهادت سعی می کرد خیلی کنار من و بچه ها باشد. اتفاقاً گفتم چه عجب امروز خانه ماندی؟
گفت می خواهم کنارتان باشم. از صبح رفتیم فروشگاه و مغازه. از هر خوراکی و موادغذایی چند تا برمی داشت. می گفتم آقامهدی ما همه این ها را در خانه داریم، چرا این همه موادغذایی می خری. گفت اشکال ندارد می خواهم در خانه باشد. آن روز را فقط به خرید گذراندیم و با بچه ها بازی می کردیم. بعدازظهر شد گفتم مهدی یک کمی بخواب، استراحت کن، امشب شیفت هستی؟ گفت نه شما استراحت کنید من خوابم نمی آید. تا زمان رفتنش شد. او عادت داشت هر وقت سرکار می رود، بچه ها را درآغوش بگیرد، آن شب هم این کار را کرد. بچه ها را در آغوشش گرفت، بوسید و بعد رفت.
آقا مهدی رفت و چند لحظه بعد برگشت. نگاهش کردم گفتم مهدی جان برای چه برگشتی؟!
آقا مهدی گفت دلم نمی آید من بروم سرکار شما تنها خانه بمانید. من ماشین را می گذارم خانه. گفتم شما برو و نگران ما نباش. گفت آماده شوید، من شما را به مسجد برسانم. ما آماده شدیم و بعد از اتمام مراسم ویژه ماه مبارک رمضان، من و بچه ها به خانه برگشتیم. مهدی عادت داشت تا پاسی از شب که ما بیدار بودیم با ما تماس می گرفت و صحبت می کرد. آن شب هم خیلی تماس گرفت. آخرین تماسش 11 شب بود. گفت بروید بخوابید مراقب خودتان هم باشید. گفتم شما که بعدازظهر استراحت هم نداشتید، حالا شیفت هم هستید، گفت وقتی شما آرامش داشته باشید، گویی من آرامش دارم.
شب گفت من فردا صبح می آیم، چه چیزی برای صبحانه تهیه کنم؟! من خیلی تعجب کردم. سابقه نداشت بعد از شیفت شب به خانه بیاید.
گفتم چه عجب خندید و گفت دوست دارم پیش شما باشم. دخترم گفت بابا برایمان آش بگیر. گفت باشه. شما چای را دم کنید من هشت و نیم خانه هستم.
من صبح زود بلند شدم، ناهارم را بار گذاشتم و چای را آماده کردم و منتظر بودم که بیاید.
صبح ها هم زنگ می زد، عادت داشت، اما آن روز تماس نگرفت. تماس گرفتم، جواب نداد. با خودم گفتم شاید هنوز ماموریت است و نمی تواند با تلفن صحبت کند.
کمی بعد صدای زنگ خانه آمد، خاله ام پشت در بود. تعجب کردم و گفتم خاله منتظر آقامهدی بودم، خاله خندید و گفت می آید، ناراحت نباش.
ساعت 9 صبح جاری هایم هم به خانه آمدند. گفتم چه عجب این طرف ها؟ گفتند آقامهدی به ما گفته بود که امیرعلی زمین خورده و آسیب دیده. گفتم نه امیر علی خوب است! متوجه نگاهشان به یکدیگر شدم همان لحظه زدم تو سرم و گفتم پس خوابش تعبیر شد. آن ها گفتند نه مهدی جان تصادف کرده و در بیمارستان است، اما من اصرار کردم و گفتم تو را به خدا حقیقت را به من بگویید، همین را که گفتم، گفتند که او به شهادت رسیده است.
من هرگز فکر نمی کردم که خواب مهدی من اینقدر زود تعبیر شود.
حالا مزار او در گلزار شهدای نزدیک خانه مان است. پیش بینی او دقیقاً درست بود، بعد از شهادت 9 ماه تمام کارم این شده بود که هر روز، دو مرتبه می رفتم سر مزارش. دلتنگی امان نمی داد. می رفتم سر مزارش می نشستم، گریه می کردم و هشت، 9 شب به خانه برمی گشتم. بعد از آن دیگر هفته ای چهار بار به مزارش می روم.»
نذر تعزیه
همسر شهید می گوید: «آقا مهدی نذر تعزیه امام حسین (ع) داشت. هر سال تعزیه برگزار می کردیم. خیلی مقید به برگزاری این مراسم مذهبی بود.
امسال قبل از شهادتش به من گفت من دوست دارم امسال تعزیه ام را خیلی زود برگزار کنم. گفتم شما نذر داشتی تعزیه را در ماه محرم برگزار کنی، گفت نه امسال می خواهم زودتر برگزار کنم. زمان برگزاری تعزیه آن سال با شب هفتم او یکی شد. من هم ان شاء الله نذر تعزیه شهید را ادامه خواهم داد.»
جای خالی آقا مهدی
او در پایان از جای خالی شهید مهدی یزدی می گوید که با هیچ چیز پر نمی شود، می گوید: «تن ها چیزی که در این شرایط به ما آرامش می دهد، شهادت اوست. من او را دوست داشتم و بهترین ها را برایش می خواستم، حالا بهترین برای او شهادتی است که عاقبت بخیرش کرد.»
وقتی بی قرار شهادتش می شدم، این را به او می گفتم و او می گفت: «تو بعد از من خدا را داری، پس نگران نباش. دوست دارم بعد از من به گونه ای زندگی کنی که باعث سربلندی من بشوی. دوست دارم بچه ها طوری تربیت شوند که من به آن ها افتخار کنم.»
همه این ها یک طرف، اما من به او بسیار وابسته بودم و این وابستگی من را اذیت می کند. همین چند شب پیش خوابش را دیدم. وقتی در کارها دچار مشکل می شوم، به شهید توسل می کنم و از او کمک می خواهم، مشکل گشا می شود.
وقتی در خواب به آقامهدی گله می کنم که رفتی و من را تنها گذاشتی، می گوید: «من هر لحظه با شما و در کنار شما هستم.»
پایان خبر اکسکو
بی صبرانه منتظر شهادت بود – اکسکو
آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "بی صبرانه منتظر شهادت بود – اکسکو" هستید؟ با کلیک بر روی عمومی، آیا به دنبال موضوعات مشابهی هستید؟ برای کشف محتواهای بیشتر، از منوی جستجو استفاده کنید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "بی صبرانه منتظر شهادت بود – اکسکو"، کلیک کنید.